گرین سایت

سایت ما افتتاح شد

نویسنده : علی خالقی یکتا | تاریخ : - برچسب:,

مژده مژده مژده مژده مژده مژده مژده مژده مژده مژده مژده مژده

 


و بالاخره سایت ما افتتاح گردید.

آدرس: www.pc-son.ir

این سایت را هرگز از دست ندهید.


برچسب‌ها:

 

مطلب خنده دار :: صف بهشت

نویسنده : علی خالقی یکتا | تاریخ : - برچسب:سرگرمی,داستان,

در صف بهشت

در صف طولانی بهشت ،در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند .نوبت راننده که رسید فرشته‌ای نگاهی عمیق به کارنامه‌اش انداخت و بهش  گفت: شما بفرمائید بهشت. نوبت کشیشه که رسید فرشته نگاهی به کارنامه‌اش کرد و بی معطلی گفت: شما برید جهنم که به خدمتتون برسند. کشیشه تا اینو شنید صدای اعتراضش بلند شد که: این بی عدالتیه که این یارو ، راننده اتوبوس به بهشت بره و من‌ به جهنم. من که  تمام عمرم را تو کلیسا صرف عبادت خدا کرده‌ام.فرشته با مهربانی بهش گفت: ببین، اون یارو رانننده اتوبوس وقتی رانندگی میکرد تمام سرنشینان اتوبوس هر کاری داشتند ول میکردند فقط  دعا میکردند ولی تو ، وقتی موعظه میخوندی تمام کسانی که تو کلیسا بودند خوابشون  میگرفت.


برچسب‌ها:

 

متن کوتاه خنده دار

نویسنده : علی خالقی یکتا | تاریخ : - برچسب:سرگرمی,داستان,داستان جدید,داستان کوتاه,داستان پند آموز,داستان عبرت آموز,

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد:)


برچسب‌ها:

 

حکایت زندگی (عبرت آموز)

نویسنده : علی خالقی یکتا | تاریخ : - برچسب:سرگرمی,داستان,داستان جدید,داستان کوتاه,داستان پند آموز,داستان عبرت آموز,

حکایت زندگی

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید !
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد .
همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد !
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید !
… … از مرغ برایش سوپ درست کردند !
گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند !
گاو را برای مراسم ترحیم کشتند .
و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر میکرد


برچسب‌ها:

 
 
صفحه قبل 1 صفحه بعد